ماهرخ بانوی زیبای شبهای بی ستاره ی من است.ماهرخ ستاره ی من است.ماه من.آفتاب من.بانویی که بعد از سالها دوباره عشق را به میهمانی قلبم اورده است.
فکر میکردم دیگه هیچوقت عاشق نمیشم.اما ماهرخ اومد.همه ی عشق رو نشونم داد.به روزهام رنگ داد.به شبهام روشنایی.لبخند رو نشوند رو لبهام.ثابت کرد که هیچی از مرد یه خونه بودن کم ندارم.
ماهرخ اومد.عشق رو با خودش اورد.عشق رو گذاشت و خودش رفت.به همین سادگی.
و دوباره من موندم و تنهایی.
سلام ماهرخ جان.
اینجا رو ساختم تا همه ی وقتایی که نیازت دارم و نیستی بتونم باهات حرف بزنم.فکر می کنی تا کی توان نوشتن دارم؟
دوست دارم.عاشقتم.دیوونتم.
((
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهباران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پس پشت مردمکان
فریاد کدم زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟-
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
......
.
.
. ))